در آغاز که توش افتادم قابل تحمل نبود اما به تدریج عادی میشه بعدش نسبت بهش بی حس میشی و بعد از اون خودت رو رها میکنی مثل غریقی در مرداب که یعنی دیگه کاری از دستت بر نمیاد پس دیگه تلاشی هم برای نجات نمیکنی ولی به هر حال این دوران سخت میگذره هرچند زخمهایش باقی مانده وقتی بهش فکر میکنم به قدری کابوس وار بوده که فکر میکنم یه خواب هولناک بوده و الان هراسان از خواب پریدم و نفس نفس میزنم با یک احساس خفگی ه یک تازه نجات یافته که هنوز نفس نفس ن بهت زده به پشت سرش نگاه میکنه اینقدر باورنکردنی بوده که وقتی داری تعریفش میکنی برای باورپذیر شدنش طور دیگری تعریفش میکنی میدونی چرا شاید چون حماقت درش خیلی دخیل بوده و نمیخواهی احمق جلوه کنی ولی به خودت که نمیتونی دروغ بگی و خاطرات گذشته گاه و بی گاه خیالت را رها نمیکنه و میترسی که نکند دوباره دچار این خواب هولناک بشی میدونم خاطرات در هر صورت کمرنگ شده و از یاد میرند ولی از بین نمیرند و یک جایی در سایه روشنهای ذهن میمانند .
میدونی چیه برای همین ه که دوست دارم کمی خلوت کنم تنهایی با خودم ببرم از همه چیز و همه کس شاید یک سفر به جایی که کسی را نمیشناسم و هیچ آشنایی نیست برای فراموش کردن و فراموش شدن
درباره این سایت