خداوندا! راهم نمودی و بیهودگی کردم ،پندم دادی و سنگ دلی ورزیدم،عطای نیکم بخشیدی و فرمانت نبردم. آن گاه چون آن گناه را که از آن بازداشته بودی، به من شناساندی، آگاه شدم و آمرزش طلبیدم و مرا بخشیدی.سپس (به سر گناه) باز آمدم و تو پرده پوشی کردی.پس حمد و ستایش تنها تو راست ،ای معبود من!
اسرار درون نباید کرد عیال
پیش هر رند و دغل هر آن
گر چه آرد رنج و اندوه نهان
باید که آری تاب و توان خود
ورنه آرد شرم و رسوایی هر ان
بعد از این چند بیت کوتاه که فی البداهه آمد و گفتم و در حقیقت امر هم همین طور است
باید هوشیار بود تا از سبکی ه ناشی از مستی ه سرخوشانه ناگاه به خماری ه پس از مستی هم اندیشید و فکر سبکی بیرون ریختن اسرار تهش به رسوایی و بدنامی نی انجامد .
عریانی ه کلماتی که چه بی حیا و چه بی رحمانه اسرارت را بیرون میریزند و گویی که مورد استحضا و خنده قرارت میدهند. کاملا بیدفاع و پشیمانی ه که داغیش صورتت را سرخ کرده و سردی ه عرقش لرزه بر اندام ت انداخته ترسی همچون آشکارا شدن اتفاقی پنهانی یا عملی که نباید از تو سر میزده در آن زمان است که دلت می خواهد کیلومترها از آنجا دور شوی انگار که دچار لعنتی ابدی شده ای
آبی است که هرگز به جوی باز نمیگردد انگار، فکرش مثل خوره هرزمان که به خاطر میاوری روحت را میخورد مکنونات قلبی هر کس اسرار درون او همچون شخصی ترین مسائل وقتی بازگو شد دیگر راز نیست بلکه چوب رسوایی ماست
پس به قول معروف
می نخور با همه کس
چه آشنا و چه غیر
در آغاز که توش افتادم قابل تحمل نبود اما به تدریج عادی میشه بعدش نسبت بهش بی حس میشی و بعد از اون خودت رو رها میکنی مثل غریقی در مرداب که یعنی دیگه کاری از دستت بر نمیاد پس دیگه تلاشی هم برای نجات نمیکنی ولی به هر حال این دوران سخت میگذره هرچند زخمهایش باقی مانده وقتی بهش فکر میکنم به قدری کابوس وار بوده که فکر میکنم یه خواب هولناک بوده و الان هراسان از خواب پریدم و نفس نفس میزنم با یک احساس خفگی ه یک تازه نجات یافته که هنوز نفس نفس ن بهت زده به پشت سرش نگاه میکنه اینقدر باورنکردنی بوده که وقتی داری تعریفش میکنی برای باورپذیر شدنش طور دیگری تعریفش میکنی میدونی چرا شاید چون حماقت درش خیلی دخیل بوده و نمیخواهی احمق جلوه کنی ولی به خودت که نمیتونی دروغ بگی و خاطرات گذشته گاه و بی گاه خیالت را رها نمیکنه و میترسی که نکند دوباره دچار این خواب هولناک بشی میدونم خاطرات در هر صورت کمرنگ شده و از یاد میرند ولی از بین نمیرند و یک جایی در سایه روشنهای ذهن میمانند .
میدونی چیه برای همین ه که دوست دارم کمی خلوت کنم تنهایی با خودم ببرم از همه چیز و همه کس شاید یک سفر به جایی که کسی را نمیشناسم و هیچ آشنایی نیست برای فراموش کردن و فراموش شدن
آخ که چه قدر دلم میخواد برم یه روستای دور افتاده زندگی کنم، دور از همه قیل و قال تا آخر عمرم تو خودم فرو برم مثل یه خواب زمستانی که بیداری نداره آنوقت خوشبختم، خوشبخت خوشبخت دور از مردمی که هیچ وقت درک شان نکردم.
فکر میکنن زندگی یعنی همین، زندگی اونها بدرد من نمیخوره لذتهاشون چیزیه که فقط یه شادی زودگذر برای فراموشی دردهایت
شادی های گذرا که اسمشو زندگی گذاشتن واقعا از چه چیزی باید لذت برد
لذت چیست قانونهایی که قرار دادن باید به سبک اونها با قانون اونها زنده بود من از این اجبار بیزارم.
درباره این سایت